❤ رمـــــان المـــــــاس ❤ قسمـت 10 در ادامه مطلب آرزو :آره، یه چیزی رو باید برسونی به دست کیان .اوکی؟ من :اوکی اوکی .بای باز با دو رفتم داخل خونه که دیدم کیان آروم نشسته .رفتم سمتش که دیدم سیمین از آشپزخونه اومد بیرون. سیمین :دستت درد نکنه دخترم که […]
↧