❤ رمـــــان قـمــــــار شـده ❤ قسمـت 11 در ادامه مطلب ﺣﺎﻣﺪ- اوﮐﯽ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ دﯾﮕﻪ اوﻧﺠﺎم… ﮐﺎری ﻧﺪاری؟ - ﻧﻪ… ﻣﻨﺘﻈﺮﺗﻢ ﺣﺎﻣﺪ- ﺑﺎﺷﻪ ﺧﺪاﻓﻆ - ﺧﺪاﺣﺎﻓﻆ ﮔﻮﺷﯽ رو ﻗﻄﻊ ﮐﺮدم و از ﺟﺎم ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪم… وﻗﺘﯽ داﺷﺘﻢ از راﻫﺮو رد ﻣﯿﺸﺪم ﺻﺪای رﺳﺘﻢ رو ﺷﻨﯿﺪم…. رﺳﺘﻢ- ﺣﺎﻻ ﻣﯿﺨﻮای ﭼﯿﮑﺎر ﮐﻨﯽ؟ رﻋﻨﺎ- […]
↧
رمان قمار شده – 11
↧
رمان قمار شده – 12
❤ رمـــــان قـمــــــار شـده ❤ قسمـت 12 در ادامه مطلب رﻋﻨﺎ از آﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺳﯿﻨﯽ ﭼﺎﯾﯽ ﺑﯿﺮون اوﻣﺪ و ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﺣﺮﻓﻤﻮن رو ﻗﻄﻊ ﮐﻨﯿﻢ… اﺣﺴﺎن روی ﻧﺰدﯾﮏ ﺗﺮﯾﻦ ﻣﺒﻞ ﮐﻪ ﺳﻤﺖ راﺳﺘﻢ ﺑﻮد ﻧﺸﺴﺖ و زﯾﺮ ﭼﺸﻤﯽ رﻋﻨﺎ رو ﻧﮕﺎه ﮐﺮد… رﻋﻨﺎ اول ﭼﺎﯾﯽ رو ﺑﻪ اﺣﺴﺎن ﺗﻌﺎرف […]
↧
↧
رمان قمار شده – 13
❤ رمـــــان قـمــــــار شـده ❤ قسمـت 13 در ادامه مطلب ﺣﺎﻣﺪ ﺑﺎ ﺧﻨﺪه ﮔﻔﺖ: ﭘﯿﺶ زﻧﺶ… ﯾﻌﻨﯽ از وﻗﺘﯽ اﯾﻦ و رﻋﻨﺎ ﻣﺤﺮم ﺷﺪن ﻣﻨﻢ ﻫﻮس ﮐﺮدم زن ﺑﮕﯿﺮم… اﺣﺴﺎن ده ﮐﯿﻠﻮ ﭼﺎق ﺗﺮ ﺷﺪه، از ﺑﺲ ﺧﻮﺷﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪم و ﮔﻔﺘﻢ: وای آره… ﻧﻤﯿﺪوﻧﯽ ﭼﯿﮑﺎر ﻣﯽ ﮐﻨﻪ… ﻣﺜﻞ اﯾﻦ ﮐﺴﯿﻪ […]
↧
رمان قمار شده – 14
❤ رمـــــان قـمــــــار شـده ❤ قسمـت 14 در ادامه مطلب دوﺑﺎره ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺗﻮ اﺗﺎق ﺗﺎ ﻟﺒﺎﺳﺶ رو ﻋﻮض ﮐﻨﻪ… از ﻫﻤﻮﻧﺠﺎ داد زدم: اﺣﺴﺎن دوﺑﺎره ﺷﯿﺸﻪ ﻋﻄﺮ رو روی ﻟﺒﺎﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﻧﮑﻨﯽ… ﺑﻌﺪ از ﭘﻨﺞ دﻗﯿﻘﻪ ﺑﺎ ﺗﯽ ﺷﺮت ﺳﺮﻣﻪ ای ﮐﻪ ﮔﺸﺎد ﺗﺮ از ﻗﺒﻠﯽ ﺑﻮد ﺑﯿﺮون اوﻣﺪ و […]
↧
رمان قمار شده – 15
❤ رمـــــان قـمــــــار شـده ❤ قسمـت 15 در ادامه مطلب ﺳﺎﻧﺪوﯾﭻ ﻧﻮن و ﭘﻨﯿﺮ و ﮔﺮدوﯾﯽ ﺑﺮای ﺧﻮدم آﻣﺎده ﮐﺮدم و ﻫﻤﻮﻧﻄﻮر ﮐﻪ ﻟﯿﻮاﻧﻢ رو ﺗﻮ ﻇﺮﻓﺸﻮﯾﯽ ﻣﯽ ذاﺷﺘﻢ ﺳﺎﻧﺪوﯾﭻ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺧﻮردم! دﯾﺮوز اﺻﻼ ﻏﺬا ﻧﺨﻮرده ﺑﻮدم و ﻣﻄﻤﺌﻨﺎ اﮔﻪ ﺻﺒﺤﻮﻧﻪ ﻧﻤﯽ ﺧﻮردم ﺿﻌﻒ ﻣﯽ ﮐﺮدم و ﺣﺎﻟﻢ ﺑﺪ […]
↧
↧
رمان قمار شده – 16
❤ رمـــــان قـمــــــار شـده ❤ قسمـت 16 در ادامه مطلب از اﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﻟﺒﺨﻨﺪی ﺑﻪ ﻟﺒﻢ اوﻣﺪ و ﮔﻔﺘﻢ: إن ﺷﺎاﷲ ﮐﻪ ﻫﺮﭼﯽ ﺻﻼح ﺑﺎﺷﻪ ﭘﯿﺶ ﺑﯿﺎد… ﺗﻮ ﻫﻢ زﯾﺎد ﺧﻮدت رو اذﯾﺖ ﻧﮑﻦ، ﮐﺎری ﻧﺪاری؟ ﺣﺎﻣﺪ- ﺳﻌﯽ ﺧﻮدﻣﻮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺧﺪاﻓﻆ - ﺧﺪاﻧﮕﻬﺪارت ﺗﻤﺎس رو ﻗﻄﻊ ﮐﺮدم و ﺑﻪ […]
↧
رمان قمار شده – 17
❤ رمـــــان قـمــــــار شـده ❤ قسمـت 17 در ادامه مطلب اﺣﺴﺎن ﺧﻨﺪﯾﺪ و ﻣﺎﺷﯿﻦ رو روﺷﻦ ﮐﺮد و رﻋﻨﺎ ﺑﺮای رﺳﺘﻢ ﭘﺸﺖ ﭼﺸﻤﯽ ﻧﺎزک ﮐﺮد و رو ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ: ﻣﯽ ﺧﻮای ﺑﯿﺎم ﻋﻘﺐ ﺑﺸﯿﻨﻢ؟ - ﻧﻪ واﺳﻪ ﭼﯽ؟ رﻋﻨﺎ ﺷﻮﻧﻪ ای ﺑﺎﻻ اﻧﺪاﺧﺖ و ﮔﻔﺖ: ﮔﻔﺘﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﮐﻨﺎر رﺳﺘﻢ […]
↧
رمان قمار شده – 18
❤ رمـــــان قـمــــــار شـده ❤ قسمـت 18 در ادامه مطلب ﺑﻪ رﺳﺘﻤﻢ ﮐﻠﯿﺪی داد و ﺧﻮدش و رﻋﻨﺎ ﻫﻢ ﯾﮏ اﺗﺎق دو ﺗﺨﺘﻪ ﮔﺮﻓﺘﻦ… ﻫﻤﮕﯽ راﻫﯽ اﺗﺎﻗﺎﻣﻮن ﺷﺪﯾﻢ… اﺗﺎق ﻣﻦ رو ﺑﻪ روی اﺗﺎق اون دوﺗﺎ ﺑﻮد… اﺣﺴﺎن- ﺑﺎ اﯾﻨﮑﻪ اﺗﺎق ﻣﺎ دوﻧﻔﺮه اﺳﺖ وﻟﯽ ﻗﯿﻤﺖ اﺗﺎق ﺣﺪﯾﺚ ﮔﺮون ﺗﺮ […]
↧
رمان قمار شده – قسمت آخر
رمـــان قمـــــار شـده به قلم زیبای : Loves قسمت آخر در ادامه مطلب منبع: سایت نود و هشتیا و دوﺑﺎره ﺻﺪای ﮐﻮﺑﯿﺪه ﺷﺪن در… ﺑﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﻧﮕﺎﻫﯽ اﻧﺪاﺧﺘﻢ، دوازده ﺑﻮد… ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﭼﺸﺎم ﺑﺎز ﺷﺪ و ﺳﺮ ﺟﺎم ﻧﺸﺴﺘﻢ، وای ﻧﺎﻫﺎر دﻋﻮت ﺑﻮدﯾﻢ! ﺗﻨﺪی ﭘﺮﯾﺪم و در […]
↧
↧
رمان الماس – 1
رمـــان المـــــــاس به قلم زیبای : shaloliz قسمت 1 در ادامه مطلب منبع: سایت نود و هشتیا خلاصه: دختری از جنس شیشه اما به ظاهر چون کوه دختری با قلبی شکننده و کوچک اما به ظاهر چون آسمانی پهناور دختری با گذشته ای پر از مهتاب تنهایی اما با […]
↧
رمان الماس – 2
❤ رمـــــان المـــــــاس ❤ قسمـت 2 در ادامه مطلب نون حلال جون بکنه .تا حالا نشده که برای عید بچهای مردم رو ببینی که لباسهای خوشگل و تمیز میپوشن و تو لباس کهنه های دختر خالهات که چند سایز ازت بزرگتره رو مجبوری بپوشی .تا حالا نشده از آرزوهات […]
↧
رمان الماس – 3
❤ رمـــــان المـــــــاس ❤ قسمـت 3 در ادامه مطلب رویا با عصبانیت داد زد :تو یه دختر مغروری .تو خیلی خودخواهی .به جز خودت به کسی فکر نمیکنی .هیچوقت نمیخوای عوض بشی .ازت بدم میاد سما .ازت متنفرم. من با گریه گفتم :رویا، تورو خدا .من سعیمو کردم .نتونستم. رویا […]
↧
رمان الماس – 4
❤ رمـــــان المـــــــاس ❤ قسمـت 4 در ادامه مطلب من :چی میخونی؟ کیمیا :عربی. من :ااا، من عاشق عربی م .می خوای کمکت کنم؟ کیمیا خوشحال اومد نزدیکم. کیمیا :آره، خیلی سخته برام سما .میتونی کمکم کنی؟ من :البته، من چونکه زیاد رفتم به سفرهای خلیج دیگه عربی م توپ […]
↧
↧
رمان الماس – 5
❤ رمـــــان المـــــــاس ❤ قسمـت 5 در ادامه مطلب مهراب :باشه باشه، پس میبینمت. با کیمیا توی سکوت برگشتیم خونه .رفتم لباسمو عوض کردم .کیمیا اومد توی اتاق و پیشم نشست .به دستش نگاه کردم، انگار آلبوم عکس بود. من :این چیه؟ کیمیا :آلبوم عکسهامونه .آوردم تا با هم ببینیم. […]
↧
رمان الماس – 6
❤ رمـــــان المـــــــاس ❤ قسمـت 6 در ادامه مطلب کیمیا بدون هیچ حرفی باز اومد جلو م نشست و منم مشغول شدم.خط چشم کلفتی کشیدم که چشمهاشو خیلی خوشگلتر نشون میداد .به مژه های پر پشتش ریمل زدم .بابا عجب حالتی گرفت . حالا رژگونه صورتی .خوب حالا نوبت […]
↧
رمان الماس – 7
❤ رمـــــان المـــــــاس ❤ قسمـت 7 در ادامه مطلب من :ببخشید پام گیر کرد. رفتم توی حیاط .آخیــــش دلم خنک شد .تا اون باشه دفعه دیگه به من زور نگه .اما راستش از تلافیش می ترسیدم .میدونستم که آدم عقده ایه و ممکنه هر کاری رو بکنه .شب که […]
↧
رمان الماس – 8
❤ رمـــــان المـــــــاس ❤ قسمـت 8 در ادامه مطلب من :حیف که دوربین نداریم وگرنه یه چندتا عکس با هم میگرفتیم. مانتوهامون رو پوشیدیم و از اتاق رفتیم بیرون .هم زمان با ما کیان هم از اتاق اومد بیرون .اوففف بابا اینو ببین .یه پیرهن سفید که چسبیده بود […]
↧
↧
رمان الماس – 9
❤ رمـــــان المـــــــاس ❤ قسمـت 9 در ادامه مطلب من :کثیف خودتی و اون دخترهایی که باهاشون میپری .اینقدر بی عرضه و بدبخت هستی که میری با دخترهای پولدار دوست میشی که فقط تیغشون بزنی .فکر میکنی نمیدونم که لباس دیشبت مارکدار بود؟ همه . بودD&G لباسهات مارکداره .حتی لباس […]
↧
رمان الماس – 10
❤ رمـــــان المـــــــاس ❤ قسمـت 10 در ادامه مطلب آرزو :آره، یه چیزی رو باید برسونی به دست کیان .اوکی؟ من :اوکی اوکی .بای باز با دو رفتم داخل خونه که دیدم کیان آروم نشسته .رفتم سمتش که دیدم سیمین از آشپزخونه اومد بیرون. سیمین :دستت درد نکنه دخترم که […]
↧
رمان الماس – 11
❤ رمـــــان المـــــــاس ❤ قسمـت 11 در ادامه مطلب کیان لبخند زد و گفت :کیان چیه سما خانم؟ بگو آقا کیان .ما با هم غریبه هستیم .باید با احترام با هم حرف بزنیم. اول با تعجب به حرفش گوش دادم، بعد که فهمیدم چی گفت غش غش شروع کردم […]
↧