❤ رمـــــان آهــــــوی وحــشی ❤ قسمـت 18 در ادامه مطلب ساعت ده صبح بود. غیر از دخترها، بقیه صبحانه خود را صرف نموده بودند. آقا رضا و آقا ناصر درباره ی ادامه سفر با هم صحبت می کردند که نادر متعجب وارد آشپزخانه شد و گفت: - کیوان اومده! آقا […]
↧