❤ رمـــــان المـــــــاس ❤ قسمـت 35 در ادامه مطلب من :ای وای .شما خودتون گلید .این حرفها رو نزنید. کیان :لطف دارید شما. بعد به مهراد که هنوز همونجور مثل مجسمه ایستاده بود نگاه کردم. من :جوجــــه .حواست کجاست؟ بازم هیچی نگفت .مهراب که نزدیکش بود دستش رو گرفت […]
↧