❤ رمـــــان پـــاییز بلـند ❤ قسمـت 6 در ادامه مطلب دکتر : نادرم نخوابیدی، مگه خسته نیستی، به چی فکر میکنی…؟ نادر در برابر پدر به احترام ایستاد، که پدرش اون به نشستن دعوت کرد و خودشم کنارش لب تخت نشست… نادر لبخندی به صورت شکسته ی پدر انداخت و […]
↧
رمان پاییز بلند – 6
↧
رمان پاییز بلند – 7
❤ رمـــــان پـــاییز بلـند ❤ قسمـت 7 در ادامه مطلب هم زمان با اومدن دکتر تو حیاط ستاره هم رسید با خوشحالی به دکتر سلام کرد و حالش و پرسید… دکتر بعد از خوش و بش کردن با ستاره و یکمی سر به سرش گذاشتن گفت : پنج شنبه […]
↧
↧
رمان پاییز بلند – 8
❤ رمـــــان پـــاییز بلـند ❤ قسمـت 8 در ادامه مطلب نادر جلوتر اومد و تو تاریک و روشن اتاق به چهره ی زیبای ستاره که تعجب و سکوت زیباترش کرده بود نگاه کرد و گفت : ستاره عزیزم… حالت خوبه… ستاره از عزیزم گفتن نادر دلش لرزید و فقط […]
↧
رمان پاییز بلند – 9
❤ رمـــــان پـــاییز بلـند ❤ قسمـت 9 در ادامه مطلب کم کم خورشید داشت در پشت کوه ها پنهون میشد و ماه برای خودنمایی یک شب بلند خودش رو آماده میکرد… هر چه به ساعت مهمونی نزدیک می شدند التهاب و ترس در وجود ستاره و نادر از دیدن […]
↧
رمان پاییز بلند – 10
❤ رمـــــان پـــاییز بلـند ❤ قسمـت 10 در ادامه مطلب دکتر از سر شب نادر رو آشفته و سردرگم دید ، هر چی سعی کرد کاری بهش نداشته باشه ، ولی نتونست آروم بگیره… برای همین دلیل رفتارش رو پرسید ، نادر اول خستگی رو بهونه کرد و دکتر […]
↧
↧
رمان پاییز بلند – 11
❤ رمـــــان پـــاییز بلـند ❤ قسمـت 11 در ادامه مطلب خورشید که از بهت اومده بود بیرون گفت : باید حدس می زدم که ستاره و فرخ یه وجه مشترکی با هم دارن که مدام به دور از ما ، با هم جر و بحث می کردند… خان نگران […]
↧
رمان پاییز بلند – 12
❤ رمـــــان پـــاییز بلـند ❤ قسمـت 12 در ادامه مطلب تو راه برگشت به عمارت ، ستاره تو خودش فرو رفته بود و به عصبانیت بیش از حد نادر فکر میکرد… باورش نمی شد که نادر آروم و سر به زیرش اینقدر از شنید حرفاش به خشم بیاد که دیگه […]
↧
رمان پاییز بلند – 13
❤ رمـــــان پـــاییز بلـند ❤ قسمـت 13 در ادامه مطلب ستاره قطره ی اشکی ریخت که گلناز متاًثر شد و گفت : دختر تو چته… بهترین پسر این ده عاشقت شده که همه ی دخترای این ده در آرزوی داشتنش دارند پرپر می زنند…عوض اینکه خوشحال باشی داری خودت رو […]
↧
رمان پاییز بلند – 14
❤ رمـــــان پـــاییز بلـند ❤ قسمـت 14 در ادامه مطلب خوشبختانه فرخ به ده نرفته بود… چند نفر که خان اجیر کرده بود به خان خبر دادند که تو ده خبری نیست و فرخ حتماً همون شب از ده خارج شده…خان آروم آروم به طرف خونه ی بی بی […]
↧
↧
رمان پاییز بلند – 15
❤ رمـــــان پـــاییز بلـند ❤ قسمـت 15 در ادامه مطلب ستاره نقشه اش رو عملی کرد… تا نزدیکای سحر بیدار موند ، وقتی همگی به خوابی عمیق فرو رفته بودند… از جاش پا شد و وسایلش رو جمع کرد… نامه ای نوشت که به خان گفته بود برای خفظ […]
↧
رمان پاییز بلند – 21
❤ رمـــــان پـــاییز بلـند ❤ قسمـت 21 در ادامه مطلب آقای سرمد قرار شد شب رو خونه ی دکتر بمونه و به اتفاق نادر با همدیگه یه سری به روستا بزنند و از چند نفر سوالاتی بکنه تا شاید به حل این مسئله بیشتر کمک بشه… سرمد باید یه مدرک […]
↧
رمان پاییز بلند – 22
❤ رمـــــان پـــاییز بلـند ❤ قسمـت 22 در ادامه مطلب ستاره هرزگاهی برای تفکر به باغ می رفت… چون فقط اونجا بود که با خیال راحت می تونست فکرش رو به دور دستها ببره و به همه چیز غیر از این عمارت و آدماش فکر کنه… در عمق سینه اش […]
↧
رمان پاییز بلند – 23
❤ رمـــــان پـــاییز بلـند ❤ قسمـت 23 در ادامه مطلب صبح خیلی زیبا و با صفایی بود و هوا پس از بارندگی شب پیش بسیار روشن و صاف شده بود… نور ملایم و مطبوع خورشید از پنجره به درون اتاق می تابید و هوای اونجا رو اندکی گرم میکرد… […]
↧
↧
رمان پاییز بلند – 24
❤ رمـــــان پـــاییز بلـند ❤ قسمـت 24 در ادامه مطلب چشمان حمید به ساحل امید رسیده بود… با اومدن مردی به پاسگاه و اون خبر حیرت انگیزش ، اونو به وجد آورده بود… ساعتی بود که مردی با مراجعه به پاسگاه و مدرکی که با خودش آورده بود […]
↧
رمان پاییز بلند – قسمت آخر
رمــــــان پــاییز بلند به قلم زیبای : I love taylor قسمت آخر در ادامه مطلب منبع: سایت نود و هشتیا صبح روز بعد ستاره با نوازش های نادر بیدار شد… بعد از صبحونه و کلی سر به سر دکتر گذاشتن و خندیدن راهی روستا شدند… با اصراری که دکتر […]
↧
رمان مهمان زندگی – 1
رمــــــان مهـمـان زندگی به قلم زیبای : فرشته ملک زاده قسمت 1 در ادامه مطلب منبع: سایت نود و هشتیا خلاصه: سایه دختری مهربان و جذاب پر از غرور و لجبازی است .وجودش سرشار از عشق به خانواده است ،خانواده ای که ناخواسته با یک تصمیم […]
↧
رمان مهمان زندگی – 2
❤ رمـــــان مهمــــــان زندگی ❤ قسمـت 2 در ادامه مطلب - چرند نگو ، خون آشام که نیستم ، ازم بترسی ساغر روی لبه تختش نشست و گفت: - حال و هوای خونه روز به روز دلگیرتر میشه با مهربانی دست ساغر را در دست گرفت وگفت: - فکر میکنی […]
↧
↧
رمان مهمان زندگی – 3
❤ رمـــــان مهمــــــان زندگی ❤ قسمـت 3 در ادامه مطلب همیشه همینقدر بی ملاحظه و بیخیالی؟ لحن پرابهت کلامش رعشه براندام سایه انداخت. آرمین در حالی که از خشم صورتش سرخ شده بود به او مینگریست .شرمزده نگاهش را به زیر انداخت وآهسته زمزمه کرد - شرمنده خواب مونده بودم […]
↧
رمان مهمان زندگی – 4
❤ رمـــــان مهمــــــان زندگی ❤ قسمـت 4 در ادامه مطلب بی اختیار هردو خم شدند دسته گل را بردارند که در یک لحظه نگاهشان در هم گره خورد . برای لحظه ای آرمین متحیر ماند و مات و مبهوت خیره اش شد . دو چشم درشت وسیاه درچشمان عسلی وافسونگر […]
↧
رمان مهمان زندگی – 5
❤ رمـــــان مهمــــــان زندگی ❤ قسمـت 5 در ادامه مطلب بلند شد و درب را گشود. چون لباسش نا مناسب بود پشت در پنهان شدوسرش را از لای در بیرون آورد وخیره به او نگریست آرمین با تحقیر نگاهش کردو آرام پرسید -کسی اینجاست؟ - آره! نگاهش پر از […]
↧