❤ رمـــــان مهمــــــان زندگی ❤ قسمـت 6 در ادامه مطلب قسمتی از راه در سکوت گذشت نگاهش بیرون و روی سطح خیابان بود. آرمین آرام پرسید . -غذا خوردی ؟ -نه هنوز ! -چرا از سلف غذا نمی گیری ،تا این ساعت گرسنه موندن باعث زخم معده ات می شه […]
↧
رمان مهمان زندگی – 6
↧
رمان مهمان زندگی – 7
❤ رمـــــان مهمــــــان زندگی ❤ قسمـت 7 در ادامه مطلب آرمین سرش را از روی تاسف چند بار تکان داد و گفت: -برات متاسفم !…….. خیلی متاسف! ……..هرگز فکر نمی کردم تا این اندازه کوته فکر و احمق باشی وسریع از روی تکه های خورد شده گوشی رد شد و […]
↧
↧
رمان مهمان زندگی – 8
❤ رمـــــان مهمــــــان زندگی ❤ قسمـت 8 در ادامه مطلب آخر ساعت وقتی به همراه نازنین از در دانشگاه خارج می شد؛ نازنین گفت: حالا برنامه ات چیه؟- -میرم خونه مامان . اما اول باید برم خونه و کتابها و لپتاپم رو بر دارم ،فردا چند تا کلاس مهم دارم. […]
↧
رمان مهمان زندگی – 9
❤ رمـــــان مهمــــــان زندگی ❤ قسمـت 9 در ادامه مطلب حیرت زده گفت: - به اون چی کار داری؟ -من به کسی کاری ندارم ، فقط واقعیت و میگم…. -تو خیلی کثیفی!…. پرازخشم فریاد زد : -کثیفتر از اون پسره عوضی که جلو من از علاقه اش به تو […]
↧
رمان مهمان زندگی – 10
❤ رمـــــان مهمــــــان زندگی ❤ قسمـت 10 در ادامه مطلب مهری که رفت آرتین پرتقالی از میوه خوری برداشت ودر حالی که سرگرم پوست کندن بود ، گفت: -دیگه سراغ ما رو نمی گیری ؟ -من که سرگرم درس و خونه داری هستم ، تو چرا به ما سر نمی […]
↧
↧
رمان مهمان زندگی – 11
❤ رمـــــان مهمــــــان زندگی ❤ قسمـت 11 در ادامه مطلب - باید هرجا می ری این گوشی همرات باشه،خطش هم جدیده ودیگه نیازی به خط قبلیت نداری ،فقط یادت نره اجازه نداری شماره اینو به آرتین یا اون پسره بدی با حرص به او نگاهی انداخت از اینهمه زور […]
↧
رمان مهمان زندگی – 12
❤ رمـــــان مهمــــــان زندگی ❤ قسمـت 12 در ادامه مطلب آرمین فریاد کشید -بهت گفتم این جعبه رو پرت کن بیرون به آرمین حق میداد عصبانی شود خودش هم از دست نیما دلگیر بود چرا وقتی بارها به اوگفته بود هیچ حسی به او ندارد اینهمه مطمئن از علاقه سایه […]
↧
رمان مهمان زندگی – 13
❤ رمـــــان مهمــــــان زندگی ❤ قسمـت 13 در ادامه مطلب -برا خاله ام مشکلی پیش اومده که مجبور شدن برن خونشون -اینو من نباید می دونستم ؟ بی خیال گفت : -مگه حالا چی شده ؟ دوباره خشمگین شد و فریاد کشید : -چی شده؟! ………..من داشتم از استرس […]
↧
رمان مهمان زندگی – 14
❤ رمـــــان مهمــــــان زندگی ❤ قسمـت 14 در ادامه مطلب آرمین دوباره به در اتاقش ضربه زد وعصبی گفت : -توهنوز اون تویی! سریع جواب داد -تا 5 دقیقه دیگه حاضرم با گفتن" سریع باش" از آنجا دور شد چکمه های ساق بلندش را پوشید خوشحال بود که بوسیله […]
↧
↧
رمان مهمان زندگی – 15
❤ رمـــــان مهمــــــان زندگی ❤ قسمـت 15 در ادامه مطلب آرمین در حالی که روی لبه تختش می نشست یکی از کتابهایش را برداشت وپرسید : -فردا میان ترم داری؟ -آره اصول زلزله - این کتاب چه ربطی به زلزله داره ؟ با فاصله کنارش نشست وگفت : -این برای […]
↧
رمان مهمان زندگی – 22
❤ رمـــــان مهمــــــان زندگی ❤ قسمـت 22 در ادامه مطلب آرام چشمانش را گشود، آرمین کنارش روی صندلی کنار تختش به خواب رفته بود لحظه ای مات خیره اش شد چرا نمی توانست از این مرد دل بکند و متنفر باشد؟….. چرا با وجود اینهمه آزاری که به او داده […]
↧
رمان مهمان زندگی – قسمت آخر
رمــــــان مهـمـان زندگی به قلم زیبای : فرشته ملک زاده قسمت آخر در ادامه مطلب منبع: سایت نود و هشتیا آرمین نفسی عمیق کشید ودوباره گفت : -همه زیر وبم زندگی من همینها بود که شنیدی بهاربرا من همیشه عزیز ومحترم بوده وهست ،او یاد وخاطره بهراد وتو دلم […]
↧
رمان دلیار – 1
رمــــــان دلیـــــــار به قلم زیبای : Mahsoo قسمت 1 در ادامه مطلب منبع: سایت نود و هشتیا دلیار : یار ِ دل ؛ مونس ؛ همدم . * باز من مانده ام و تنهایی ؛ دست بر زانوی غم ؛ سر به دو دست .. سردی قطره […]
↧
↧
رمان دلیار – 2
❤ رمـــــان دلیــــــار ❤ قسمـت 2 در ادامه مطلب در طول راه هر چه از عباس اقا پرسیدم اظهار بی اطلاعی کرد و گفت از دیروز از عمو و کیانوش خبری ندارد!! دم در خونه ی عموتندی از ماشین پیاده شدم و با تشکر و خداحافظی هول هولکی از عباس […]
↧
رمان دلیار – 3
❤ رمـــــان دلیــــــار ❤ قسمـت 3 در ادامه مطلب با هزار اصرار و ناز و خواهش " بلاخره عمو را راضی کردم تا در سفر همراهشان نروم و با پروین خانم منزل بمانم! سپهر هم با دوستانش قرار داشت و قصد نداشت همراهشان برود! صبح پنج شنبه عمو و […]
↧
رمان دلیار – 4
❤ رمـــــان دلیــــــار ❤ قسمـت 4 در ادامه مطلب نگاهی به سالن شلوغ فرودگاه انداختم . حالا بین این همه ادم چه جوری یه مرد جوون و سبزه که موهاشم کم باشه پیدا کنم؟؟؟ یه خانم عرب؟؟؟ نه.. نــــــــه! گفت شبیه عرب هاست… مگه عرب ها چه جورین؟؟؟اونا هم مثل […]
↧
رمان دلیار – 5
❤ رمـــــان دلیــــــار ❤ قسمـت 5 در ادامه مطلب از سرما دندون هام به هم می خورد.. دل درد کلافه ام کرده بود. هر از چند گاهی بغض گلوم و می گرفت و من به سختی قورتش می دادم . همه در سکوت " با خستگی به راهشون ادامه می […]
↧
↧
رمان دلیار – 6
❤ رمـــــان دلیــــــار ❤ قسمـت 6 در ادامه مطلب رو به من گفت : ماشین و بگرد.. هاج و واج نگاهش کردم !!! مـــن ؟؟ ماشین و بگردم ؟؟ برای چی.. وقتی دید حرکتی نمی کنم گفت : چرا واستادی؟؟ می گم ماشین و بگرد ببین چی توشه.. .و چنان […]
↧
رمان دلیار – 7
❤ رمـــــان دلیــــــار ❤ قسمـت 7 در ادامه مطلب دو دستم و رو انبوه لباس ها گذاشتم و تمام وزنم و انداختم روش تا به هم فشرده بشن و بتونم چمدون و ببندم. عمو کیومرث داخل اتاق شد و گفت : اووووو ه ! چه خبره.. ؟؟؟ مگه چقدر […]
↧
رمان دلیار – 8
❤ رمـــــان دلیــــــار ❤ قسمـت 8 در ادامه مطلب تا اینکه همه رفتن و ساعت نزدیک به 2 بود … غر غر کنان لباس می پوشیدم که نازیلا گفت : غر نزن حالا.. بیا ! بابا اومد.. میگم الان جیک ثانیه برسونتت.. - نه.. اقای سرمدی خسته ست.. زنگ می […]
↧