❤ رمـــــان المـــــــاس ❤ قسمـت 13 در ادامه مطلب لبخند زدم و تو دلم گفتم گیر عجب سیریشی افتادم. وقتی در رو پشتشون بستیم نفسمو با صدا دادم بیرون .سیمین داشت وسایل پذیرایی رو جمع میکرد .کیان داشت از کنارم رد میشد که بره توی اتاقش .مچ دستش رو گرفتم، […]
↧