رمان الماس – 12
❤ رمـــــان المـــــــاس ❤ قسمـت 12 در ادامه مطلب همینجور مثل ویدیو کلیپها واسه کیمیا قر میدادم و ادا در میاوردم .کیمیا فقط می خندید. دیگه سرخ شده بود و شکمش درد گرفته بود .همون موقع احساس...
View Articleرمان الماس – 13
❤ رمـــــان المـــــــاس ❤ قسمـت 13 در ادامه مطلب لبخند زدم و تو دلم گفتم گیر عجب سیریشی افتادم. وقتی در رو پشتشون بستیم نفسمو با صدا دادم بیرون .سیمین داشت وسایل پذیرایی رو جمع میکرد .کیان...
View Articleرمان الماس – 14
❤ رمـــــان المـــــــاس ❤ قسمـت 14 در ادامه مطلب از اینکه راضی بود خوشحال شدم و منم متقابلا به روش لبخند زدم .دست مزدمو که داد خداحافظی کرد و رفت .در رو که پشت سرم بستم کیمیا از خوشحالی...
View Articleرمان الماس – 15
❤ رمـــــان المـــــــاس ❤ قسمـت 15 در ادامه مطلب کیان سرش رو گرفت بالا و گفت :هوم؟ من :میگم نمیخوای درس بخونی؟ کیان :نوچ. باز سرش رو گرفت پایین و مشغول نوشتن شد .پوفی کردم. من :من موندم تو...
View Articleرمان الماس – 16
❤ رمـــــان المـــــــاس ❤ قسمـت 16 در ادامه مطلب منتظر به کیان چشم دوختم که یه نگاه به ورقی که توی دستش بود کرد و بعد به من نگاه کرد . ورق رو پرت کرد پایین که برعکس افتاد روی زمین .قلبم...
View Articleرمان الماس – 17
❤ رمـــــان المـــــــاس ❤ قسمـت 17 در ادامه مطلب باز شروع کرد به خندیدن .هر هر هر .من فحش بلد نیستم؟ من اگه فحش نمیدم بخاطر اون شرم و حیایی که دارم (ارواح سرم .)وگرنه همچین به فحش میبستمت...
View Articleرمان الماس – 18
❤ رمـــــان المـــــــاس ❤ قسمـت 18 در ادامه مطلب من :هیچی، سوخته. کیان :اینجوری سوخته؟ آخه با چی؟ من :هیچی، با …با چایی .چایی ریخت روم. کیان دست گذاشت زیر چونه م و سرم رو به سمت خودش...
View Articleرمان الماس – 19
❤ رمـــــان المـــــــاس ❤ قسمـت 19 در ادامه مطلب چپ چپ نگاهش کردم .کیان لبخند زد و سرش رو آورد نزدیک گوشم و آروم گفت :قافل گیرم کردی .شاید باور نکنی ولی این بهترین هدیه ای هست که تا به...
View Articleرمان الماس – 20
❤ رمـــــان المـــــــاس ❤ قسمـت 20 در ادامه مطلب شاید توقع داشت که مثل همیشه عصبی بشم و باهاش دعوا کنم .اما خیلی خونسرد جوری که لجش رو در بیارم لبخند زدم. من :فکر کنم یادت رفته که صحاب...
View Articleرمان الماس – 21
❤ رمـــــان المـــــــاس ❤ قسمـت 21 در ادامه مطلب خودش برد .مهراب هم همراه محبوبه که غش کرده بود رفت .همه که رفتن، برگشتم و به قبر بابا نگاه کردم. آروم زمزمه کردم :باز هم رفتی…. با سر انگشت...
View Articleرمان الماس – 22
❤ رمـــــان المـــــــاس ❤ قسمـت 22 در ادامه مطلب مهراب :خب عزیز من، من که تورو می شناسم .بیشتر از شصت نمیری .به رانندگی کسی هم اعتماد نداری و همش می ترسی و جیغ می زنی. من :به رانندگی تو...
View Articleرمان آهوی وحشی – 7
❤ رمـــــان آهــــــوی وحــشی ❤ قسمـت 7 در ادامه مطلب در این فاصله سارا پشت اسب پریده بود و رحمن پتو را دست مهتاج خانوم داده و توصیه نموده بود که: - این رو، روی سمانه خانم بکشید، هوا سرده!...
View Articleرمان آهوی وحشی – 8
❤ رمـــــان آهــــــوی وحــشی ❤ قسمـت 8 در ادامه مطلب بهار آن سال آب و هوای بسیار خوبی داشت ، باران به وفور باریده و مردم در انتظار محصولی خوب بودند. اولین سال تدریس مهران به روزهای پایانی...
View Articleرمان آهوی وحشی – 9
❤ رمـــــان آهــــــوی وحــشی ❤ قسمـت 9 در ادامه مطلب فصل چهارم سال جدید تحصیلی آغاز شده بود. این سومین سالی بود که مهران تدریس می نمود و چهارمین سالی که به روستا آمده بود، حال دیگر کسی به...
View Articleرمان آهوی وحشی – 10
❤ رمـــــان آهــــــوی وحــشی ❤ قسمـت 10 در ادامه مطلب سارا سرش را بلند کرد و در حالیکه چشمانش را تنگ کرده بود به دقت به آنها نگریست می خواست از گفته رحمن اطمینان حاصل کند. در حالیکه به...
View Articleرمان آهوی وحشی – 11
❤ رمـــــان آهــــــوی وحــشی ❤ قسمـت 11 در ادامه مطلب برف همه جا را سفیدپوش کرده بود و ابهت خاصی به اطراف بخشیده بود، زمستان آغاز خود را با پاشیدن دانه هایی خوش شکل و سفید بر روی طبیعت به...
View Articleرمان آهوی وحشی – 12
❤ رمـــــان آهــــــوی وحــشی ❤ قسمـت 12 در ادامه مطلب با حیرت ابرویش را بالا داد: - عجب، نکنه اون سرسره بازی هم یه همچین دلیلی داشته؟ - اره، اون هم دلیل مشابهی داشت. پیرمرده نه توان و نه...
View Articleرمان آهوی وحشی – 13
❤ رمـــــان آهــــــوی وحــشی ❤ قسمـت 13 در ادامه مطلب فصل ششم: با سپری شدن تا بستان، روزهای پر کاری که مهارن و سارا درگیر آن بودند به پایان می رسید. خوشبختانه پای پدر ابراهیم کم کم بهبود...
View Articleرمان آهوی وحشی – 14
❤ رمـــــان آهــــــوی وحــشی ❤ قسمـت 14 در ادامه مطلب همراه با پوزخند حرفش را ادامه داد: - هه هه، فکر می کرد باهاش دست می دم. من که از همه دو رویی کفرم بالا اومده بود گفتم« شانس آوردی...
View Articleرمان آهوی وحشی – 15
❤ رمـــــان آهــــــوی وحــشی ❤ قسمـت 15 در ادامه مطلب مکث کوتاهی کرد، دستش را پایین انداخت. نگاه خشمگینش را باری دریافت توضیح بیشتر به ابراهیم دوخت. ابراهیم تا او را متوجه خود دید، ادامه...
View Article