❤ رمـــــان دلیــــــار ❤ قسمـت 7 در ادامه مطلب دو دستم و رو انبوه لباس ها گذاشتم و تمام وزنم و انداختم روش تا به هم فشرده بشن و بتونم چمدون و ببندم. عمو کیومرث داخل اتاق شد و گفت : اووووو ه ! چه خبره.. ؟؟؟ مگه چقدر […]
↧