❤ رمـــــان دلیــــــار ❤ قسمـت 8 در ادامه مطلب تا اینکه همه رفتن و ساعت نزدیک به 2 بود … غر غر کنان لباس می پوشیدم که نازیلا گفت : غر نزن حالا.. بیا ! بابا اومد.. میگم الان جیک ثانیه برسونتت.. - نه.. اقای سرمدی خسته ست.. زنگ می […]
↧