رمان گره – 4
❤ رمـــان گـــره ❤ قسمت 4 در ادامه مطلب فشارم جابه جا شد ودست سردمو مشت و با گفتن" که این طور" اظهار نظر کردم.تا به حال بابا در مورد همچین مسئله ای با خودم صحبت نکرده و احتمالاً موضوع جدی...
View Articleرمان گره – 5
❤ رمـــان گـــره ❤ قسمت 5 در ادامه مطلب سردرگم نگاهش کردم و معذب جابه جا شدم. به چشمهای متعجبم نگاه کرد و شرمنده لب زد: - دلم نمی خواست فکر کنی ماکتو صدقه گرفتی. راستش ، مسلم بهم گفت رو...
View Articleرمان گره – 6
❤ رمـــان گـــره ❤ قسمت 6 در ادامه مطلب می دونی چرا معطل می کنم؟ بدون اینکه سرم رو بالا بگیرم نگاهش کردم. - چون هیچ عجله ایی ندارم و همیشه همینطوری بودم ( دکمه ی دستگاه رو زد و صدای بلندش...
View Articleرمان گره – 7
❤ رمـــان گـــره ❤ قسمت 7 در ادامه مطلب -قرار بود یه مدرسه ی دخترونه بشه که خب .. ( سکوت پر معنایی کرد و نفسش رو بیرون داد ) .. بنا به صلاح دید بالایی ها مجتمع تجاری از آب دراومد. ابروهام...
View Articleرمان گره – 8
❤ رمـــان گـــره ❤ قسمت 8 در ادامه مطلب بهاره خانم اشکش رو پاک کرد و دست مامان روگرفت. لبخند مامان دردناک بود و دستش رو فشرد. کامیار پسر دومش ، کنارش وایساده و زل ترنج فرش شده بود. - شیدا...
View Articleرمان گره – قسمت آخر
رمـــان گـــره به قلم زیبای :فاطیما.ح قسمت آخر در ادامه مطلب منبع: سایت نود و هشتیا سرفه م دست دخترک سبزه ی جلوم رو لرزوند و طاقتش سر اومد. برقع (روبند) ظریفش رو بالا داد و تیز نگاهم...
View Articleرمان کابوس های شبانه – 1
رمـــان کابوس های شبانه به قلم زیبای : خانومی قسمت 1 در ادامه مطلب منبع: سایت نود و هشتیا خلاصه:مُبین ، مرد جوانیست که پس از ازدواج با همسر مورد علاقه اش متوجه بر ملا شدن رازی در باره...
View Articleرمان کابوس های شبانه – 2
❤ رمـــان کابوس های شبانه ❤ قسمت 2 در ادامه مطلب با ضربه ای که به شانه ام خورد از افکارم بیرون آمدم بیژن بود : - به به داش مبین سحر خیز شدی - درد ! ترسوندیم کمی جلوتر آمد و قفل مغازه را...
View Articleرمان کابوس های شبانه – 3
❤ رمـــان کابوس های شبانه ❤ قسمت 3 در ادامه مطلب روبروی تلوزیون نشسته بودم و مسابقات تنیس را نگاه میکردم ….علاقه زیادی به این ورزش داشتم و در طی دوران دانشجویی هم ،با پرویز و بهروز ، تنیس...
View Articleرمان کابوس های شبانه – 4
❤ رمـــان کابوس های شبانه ❤ قسمت 4 در ادامه مطلب با صدای اوازی از گرداب افکارم بیرون آمدم …از روی صندلی بلند شدم و به کوچه نگاهی انداختم …جوانی به تیر برق تکیه زده بود و اواز سوزناکی میسرود...
View Articleرمان کابوس های شبانه – 5
❤ رمـــان کابوس های شبانه ❤ قسمت 5 در ادامه مطلب احساسات ضد و نقیضی در من جوانه کرده بود ….دلم برایش سوخت ، البته در نگاه اول …کمی که گذشت ، به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که نکند میترا...
View Articleرمان کابوس های شبانه – 6
❤ رمـــان کابوس های شبانه ❤ قسمت 6 در ادامه مطلب پنج سال پیش باد، مقنعه کوتاهم را به بازی گرفته بود …موهای خرمایی رنگم ، گاه از زیر آن نمایان میشد ….سعی میکردم از پشت سر ، محکم لبه اش را...
View Articleرمان کابوس های شبانه – 7
❤ رمـــان کابوس های شبانه ❤ قسمت 7 در ادامه مطلب - سلام خانومی - سلام - خوبی عزیزم ؟ - ممنون - چیزی لازم نداری ؟ دل دل میکردم که جریان مزاحم تلفنی را بگویم یا نه …بلاخره بعد از کلنجار بسیار...
View Articleرمان کابوس های شبانه – قسمت آخر
رمـــان کابوس های شبانه به قلم زیبای : خانومی قسمت آخر در ادامه مطلب منبع: سایت نود و هشتیا تصمیم خودم را گرفته بودم ….هر چه سریعتر به خانه برگشتم ….چهره پرویز یک لحظه هم از جلوی چشمهایم...
View Articleرمان نفوذ – 5
❤ رمـــان نفــــــوذ ❤ قسمـت 5 در ادامه مطلب بعد از سه ساعت رانندگی ، بالاخره یه جا توقف کرد ،خیلی خوابم گرفته بود ، زیاد حرف نمیزدیم باهم ، من مونده بودم الان بخوایم بریم جایی بمونیم من...
View Articleرمان نفوذ – 6
❤ رمـــان نفــــــوذ ❤ قسمـت 6 در ادامه مطلب با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم ، بعد از به فوش بستن کل خاندان سازنده ی موبایل و ساعت و آلارم و … به سختی از جام بلند شدم ، باید میرفتم شرکت...
View Articleرمان نفوذ – 7
❤ رمـــان نفــــــوذ ❤ قسمـت 7 در ادامه مطلب خشک شده بودم ، نمیدونستم چیکار کنم ؟؟؟ آخه اینهمه کشور ! اینهمه جا !! چرا آلمان ؟ نـــه !! اینقدر شوک زده بودم که نفهمیدم جلسه تموم شده ،...
View Articleرمان نفوذ – 8
❤ رمـــان نفــــــوذ ❤ قسمـت 8 در ادامه مطلب مهمونی عالی میگذشت ، همه چی به موقع و به جا بود ، از تیم ارکستر گرفته تا هنگام وقت شام و طعم غذاها ، در کل همه چی عالی و با برنامه ریزی برگزار...
View Articleرمان نفوذ – 9
❤ رمـــان نفــــــوذ ❤ قسمـت 9 در ادامه مطلب بالاخره نتونستم طاقت بیارم و سوالی که از اول آهنگ ذهنم رو مشغول کرده بود پرسیدم : فقط من میدونم ؟ نگاش رو از روبه رو برداشت و چشم تو چشم شدیم ،...
View Articleرمان نفوذ – 10
❤ رمـــان نفــــــوذ ❤ قسمـت 10 در ادامه مطلب "آرین" در سوییتم رو بستم و خودم رو روی مبل انداختم ، حوصلم سر رفته بود … ساعت نزدیک 9 صبح بود و هیچ خبری از کسی نبود ، برسام که از سر شب مثل...
View Article